کد مطلب:2529
شنبه 1 فروردين 1394
آمار بازدید:507
درس سوم
علم اخلاق
در درسهای گذشته گفتیم كه " حكمت عملی " منشعب می شود به سه شعبه :
شعبه اخلاق ، شعبه نظام خانوادگی ، شعبه نظام اجتماعی . ما بحث خود را به
اخلاق اختصاص می دهیم .
معمولا در مورد اخلاق می گویند كه : " عبارت است از علم چگونه زیستن یا
علم چگونه باید زیست " ، یا می گویند : اخلاق می خواهد به انسان پاسخ بدهد
كه " زندگی نیك برای انسان كدام است ؟ و آدمیان چگونه باید عمل كنند ؟
" .
این تعریف برای اخلاق صحیح است به شرط آنكه به صورت مفاهیم كلی و
مطلق در نظر بگیریم . یعنی به این صورت كه انسان از آن جهت كه انسان
است چگونه باید زیست كند ، و زندگی نیك برای انسان از آن جهت كه
انسان است كدام است ؟ .
اما اگر به صورت فردی در نظر بگیریم كه یك فرد از آن نظر كه
برای خودش می خواهد تصمیم بگیرد و بس كه عین این تصمیم را از دیگری جایز
نمی شمار د این تعریف صحیح نیست .
به علاوه ، یك معنی و مفهوم دیگری در متن اخلاقی بودن یك كار مندرج
است و آن اینكه چگونه باید زیست كه با ارزش و مقدس و متعالی باشد ؟
یعنی ارزش داشتن و برتر از " فعل عادی " بودن ، جزء مفهوم " فعل
اخلاقی " است .
از اینرو برخی از مكتبها كه بعدا شرح خواهیم داد ، هر چند مدعی سیستم
اخلاقی هستند ، سیستم اخلاقی ندارند . آن مكتبها درباره " چگونه باید
زیست " سخن گفته اند ، ولی ما قبلا گفتیم همه " باید " ها را نمی توان
جزء حكمت عملی كه اخلاق یك ركن اساسی آن است به شمار آورد . در حقیقت
آنچه مربوط به اخلاق است تنها این نیست كه " چگونه باید زیست " بلكه
این است كه " برای اینكه با ارزش و مقدس و متعالی زیست كرده باشیم
چگونه باید زیست " .
در اینجا یك ملاحظه دیگر هم هست كه لازم است یاد آوری شود و آن اینكه
معمولا می گویند اخلاق ، دستور چگونه زیستن را در دو ناحیه به ما می دهد :
یكی در ناحیه چگونه رفتار كردن و دیگری در ناحیه چگونه بودن . در حقیقت
چگونه زیستن دو شعبه دارد : شعبه چگونه رفتار كردن و شعبه چگونه بودن .
چگونه رفتار كردن مربوط می شود به اعمال انسان كه البته شامل گفتار هم
می شود كه چگونه باید باشد . و چگونه بودن مربوط می شود به خویها و ملكات
انسان كه چگونه و به چه كیفیت باشد . در این بیان چنین فرض شده كه به
هر حال انسان یك " چیستی " و یك ماهیت دارد ماوراء رفتارها و ماوراء
خویها و
ملكاتش ، اخلاق سروكار با ماهیت انسان ندارد .
ولی بنابر نظریه " اصالت وجود " از یك طرف ، و بالقوه بودن و
نامتعین بودن شخصیت انسانی انسان از طرف دیگر ، و تأثیر رفتار در ساختن
نوع خلق و خویها ، و نقش خلق و خویها در نحوه وجود انسان كه چه نحوه
وجود باشد ، در حقیقت اخلاق تنها علم چگونه زیستن نیز نیست ، بلكه علم
" چه بودن " هم هست .
معیار درستی و نادرستی در اخلاق
اینجا لازم است نكته ای روشن شود . آن نكته این است كه در حكمت نظری
اعم از الهی و ریاضی و طبیعی ، معیار مشخصی و منطق معینی برای كشف صحت
و سقم نظریه ها وجود دارد . اگر استدلال استدلالی قیاسی باشد ، مثل استدلالات
علم الهی ، معیارهای منطق صورت كافی است ، یعنی اینكه صورت استدلال
مطابق قواعد منطقی باشد و ماده استدلال از اصول مسلم بدیهی اولی و یا
محسوس و یا تجربی باشد . و اگر استدلال ، استدلال تجربی باشد ، خود آزمون
عملی و عینی كافی است برای كشف صحت و سقم آن نظریه .
در حكمت عملی چطور ؟ ممكن است گفته شود كه مسائل حكمت عملی از
هیچیك از دو طریق فوق قابل اثبات نیست . نه از طریق قیاسی و منطقی ، و
نه از طریق تجربی . اما از طریق قیاسی به دلیل اینكه مواد قیاس باید از
بدیهیات اولیه و یا محسوسات و یا وجدانیات و یا مجریات باشد ، در
صورتی كه حكمت عملی مربوط است به مفهوم " خوب " و " بد " و مفهوم
خوب و بد از " باید " ها و " نباید " ها انتزاع می شود ، و بایدها و
نبایدها تابع دوست داشتن ها و دوست نداشتن ها
است ، و دوست داشتن و نداشتن در افراد یكسان نیست ، مردم به حسب وضع
شخصی و منافع شخصی هر كدام و هر دسته و یا هر طبقه و یا هر ملت و یا
پیروان هر عقیده هدفها و خواسته های متفاوت دارند و هر فرد یا گروهی چیزی
را دوست می دارد . پس بایدها و نبایدها و قهرا خوبیها و بدیها كاملا امور
نسبی و ذهنی می باشند ، پس معانی اخلاقی یك سلسله امور عینی نیست كه
قابل تجربه و یا قابل اثبات منطقی باشد . تجربه یا قیاس صرفا در مورد
امور عینی جریان دارند .
برتراند راسل از كسانی است كه در فلسفه تحلیل منطقی خود به همین نتیجه
رسیده است . وی در كتاب " تاریخ فلسفه " خود ، ضمن تشریح نظریه
افلاطون درباره " عدالت " و اعتراض معروف تراسیما خوس كه " عدالت
جز منافع اقویا نیست " می گوید :
" این نظر ، مسأله اساسی اخلاق و سیاست را در بر دارد ، و آن این است
كه آیا برای تمیز دادن " خوب " از " بد " معیاری جز آنكه به كار
برنده این كلمات می خواهد وجود دارد ؟ اگر چنین معیاری وجود نداشته باشد
، بسیاری از نتایجی كه تراسیماخوش گرفته است اجتناب ناپذیر به نظر
می رسد . اما چگونه می توان گفت كه چنین معیاری وجود دارد ؟ " ( 1 ) .
و هم او می گوید :
" اختلاف میان افلاطون و تراسیماخوس حائز اهمیت بسیار است . . .
افلاطون می پندارد كه می تواند اثبات كند كه جمهوری مطلوب وی " خوب ة
است . یك نفر دموكرات كه به عینیت اخلاق معتقد باشد ممكن است كه
بپندارد كه می تواند اثبات كند
پاورقی :
. 1 تاریخ فلسفه غرب ، ج 1 ، ص . 242
كه جمهوری افلاطون " بد " است . اما كسی كه موافق تراسیماخوس باشد
خواهد گفت : بحث بر سر اثبات یا رد نیست ، بحث فقط بر سر این است
كه آیا شما " دوست دارید " یا نه ؟ اگر دوست دارید برای شما خوب
است ، اگر دوست نمی دارید برای شما بد است . اگر عده ای دوست بدارند و
عده ای دوست ندارند ، نمی توان به موجب " دلیل " حكم كرد ، بلكه باید
به زور متوسل شد ، یا زور آشكار و یا زور پنهان " ( 1 ) .
خلاصه سخن راسل این است كه مفهوم خوب و بد ، بیان كننده رابطه میان
شخص اندیشنده و شی ء مورد جستجو است . اگر رابطه ، رابطه دوست داشتن
باشد ، آن شی ء را " خوب " می خوانیم ، و اگر رابطه ، رابطه نفرت داشتن
باشد ، آن را " بد " می خوانیم ، و اگر نه دوست داشتن باشد و نه نفرت
داشتن ، آن شی ء نه خوب است و نه بد .
و هر گاه یك معنی و یك مفهوم بر شیئی خاص از آن نظر صدق كند كه
اضافه و رابطه با شی ء خاص دیگر دارد ، آن معنی و مفهوم نمی تواند كلیت و
اطلاق داشته باشد .
پاسخ راسل این است كه اولا باید ریشه دوست داشتن را به دست آوریم كه
چرا انسان چیزی را دوست می دارد و چرا چیزی را دوست نمی دارد . انسان
چیزی را دوست می دارد كه آن چیز برای حیات او ( ولو از جنبه خاص ) مفید
و نافع باشد . به عبارت دیگر : طبیعت همواره به سوی كمال خود می شتابد ،
و برای اینكه انسان را در آنچه وسیله اختیار و اراده صورت می گیرد وادار
به كار و عمل نماید ، شوق و علاقه و دوستی را در او تعبیه كرده است ،
همچنانكه مفهوم " باید " و
" نباید " و " خوب " و " بد " را تعبیه كرده است .
طبیعت ، همچنانكه به سوی كمال فرد و مصلحت فرد می شتابد ، به سوی كمال
نوع و مصلحت نوع نیز می شتابد . اساسا كمال فرد در قسمتهایی از كمال نوع
مجزا نیست . در اموری كه كمال نوع است ، و كمال فرد در كمال نوع است ،
قهرا نوعی دوست داشتن ها كه همه افراد در آنها علی السویه هستند ، در همه
افراد به صورت یكسان وجود پیدا می كند . این دوست داشتن های متشابه و
یكسان وكلی و مطلق ، معیار خوبیها و بدیها هستند .
عدالت و سایر ارزشهای اخلاقی ، همه اموری هستند كه طبیعت از نظر مصالح
نوع و كمال نوع به سوی آنها می شتابد ، و برای رسیدن به آنها از طریق عمل
اختیاری ، علاقه به این امور را در نفس همه افراد به وجود آورده و به
موجب آن علاقه ها " باید " ها و " نباید " ها به صورت یك سلسله
احكام انشائی در نفس به وجود می آید .
پس ضرورتی نیست برای اینكه معیاری كلی در اخلاق داشته باشیم ، اینكه
خوبی و بدی از قبیل سفیدی و سیاهی و یا كرده بودن و مكعب بودن اموری
عینی باشند .
راسل به اصل " من دوست دارم برای خودم به عنوان یك فرد آنهم فردی كه
فقط به منافع مادی و جسمانی می اندیشد " توجه كرده اما به اصل " من
دوست دارم برای خودم به عنوان فردی كه كرامت بالای روح خود را احساس
می كند " یا اصل " من دوست دارم به عنوان فردی كه مصالح كلی نوع را
دوست می دارد " توجه نكرده است .
به عبارت دیگر : راسل به حركت طبیعت به سوی مصالح مادی فرد توجه
كرده اما به حركت طبیعت به سوی مصالح علوی و روحی فرد ،
و همچنین به حركت طبیعت به سوی مصالح نوع توجه نكرده است .
راسل در آخر سخنانش مدعی می شود كه اگر هم معیاری در كار باشد قطعا
عینی نخواهد بود . البته این سخن درستی است . اضافه می كند :
" این مسئله ، مسئله دشواری است ، من داعیه حل آن را ندارم " ( 1 )
در یك صفحه قبل از آن نیز گفته است :
" این یكی از آن مباحث فلسفی است كه تاكنون حكم قطعی درباره آن صادر
نشده است " ( 2 ) .
پاورقی :
. 1 تاریخ فلسفه غرب ، ج 1 ص . 245
. 2 همان كتاب ص . 244